امروز آخرین روز کلاس هامون بود......
.....
یادش بخیر اولین روز کلاس هامون......

...
امروز منو عاطی و شیدا با هم بودیم......
یادش بخیر اونموقع نرگس و الهام هم بودن.......
یادش بخیر اولین تماس تلفنی ای که با نرگس داشتم......
نتونسته بود آزمایشگاه کامپیوتر رو برداره ؛ زنگ زدم بهش گفتم عزیزم حذف و اضافه شروع شده برو سریع بردار تا پر نشده......
گفت ممنون که بهم گفتی و خداحافظی کردیم.......
خودم هم با مامان رفته بودیم داخل شهر دنبال کافی نت واسه همین کارهای دانشگاه........
درسته شب پیش خیلی ناراحت بودم سر یه سری مسائل و اگه امروز امتحان آز ریزپردازنده نداشتم
اصلا نمیرفتم دانشگاه ولی با اتفاقای امروز حالم فوق العاده خوب شد......
ساعت 10:30 اینا بود که سه تامونم رسیدیم دم اتوبوس ها.......طبق معمول رفتیم اون بالا........
تا دانشگاه صحبت کردیم.......
تازه راهی شده بودیم که یکی از بچه ها زنگ زد که عبادی نمیاد و امتحان کنسله.....
.....
عجیب حالم گرفته شد که ای کاش نمیومدم.......
شیدا و عاطی کلاس داشتن......اما ساعت 2 شروع میشد....ما ساعت 12 رسیدیم.......
مجبور بودیم وقت تلف کنیم تا ساعت 2........دیگه خسته شده بودیم از نشستن تو سلف.....
به خاطره همین خوراکی خریدیم و رفتیم نشستیم تو اون پارک شهرک......
من بستنی خریدم واسه سه تامون.....شیدا چیپس و کرانچی......کلی گپ زدیم ویه چن تایی هم عکس یادگاری انداختیم....
.....
رفتیم سرکلاس زبان های برنامه سازی ......
تا 5:30 اونجا بودیم......انقد شیطونی کردیم......البته من که مهمان بودم.....
و خلاصه آخرین جلسه کلاس ها هم تموم شد......
برگشتنی از کوچه خونه قبلیمون رفتیم...... فیلم گرفتم.......
یکم جلو در خونه مون مکث کردیم ....شیدا سلام داد......یادش بخیــــر.....
یهو دیدیم درش باز شد و یه آقا اومد بیرون........
آ خ خ خ خ خ....
..
همون پسری بود که روز اثاث کشی بابا بهش گفت یه دیقه بیا اینجا یه سفارشی بهت کنم......یه چیزی راجع به خونه بهش گفت..........
من خودمو کنترل کردم ولی اگه خواهرکوچیکم اونجا بود طبق معمول اشکاش سرازیر میشد.......
رفیتم به سمت ایستگاه......تو راه یه بچه داشت نوشمک میخورد......دلم خواست گفتم بچه ها نوشمک بگیریم؟؟؟....
دوستان اکی بودن.....عاطی گفت من میخرم.....
رفتیم داخل و عاطی جووون نفری دو تا نوشمک؛ یه نارنجی و یه صورتی برامون گرفت و تا سوار اتوبوس بشیم اونارو خوردیم.......
اتوبوس اومد.....طبق معمول رفتیم بالا نشستیم ....کمی صحبت و کمی هم موسیقی.........
از مترو اومدیم بیرون....
شیدا و عاطی رفتن واسه تولد تسنیم(دختردایی عاطی) کادو بخرن اما چون دیر بود؛من اومدم سمت اتوبوسا و به سمت خونه راهی شدم........
کسی خونه نبود......و خواهرم هم خواب بود......یه ربعی جلو در بودم و زنگ میزدم تا بالاخره بیدار شد....
...
نظرات شما عزیزان: